سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رها
نوشته شده در تاریخ جمعه 91 مهر 21 توسط گل نرگس

قطره, دلش دریا میخواست.خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.

هر بار خدا می گفت:"از قطره تا دریا راهی ست طولانی.راهی از رنج و عشق و صبوری.هر قطره را لیاقت دریا نیست."

قطره عبور کرد و گذشت.قطره پشت سر گذاشت.قطره ایستاد و منجمد شد.

قطره روان شد وراه افتاد.قطره از دست داد وبه آسمان رفت.

و هر بار چیزی از رنج و عشق وصبوری آموخت.

تا روزی که خدا گفت:"امروز روز توست.روز دریا شدن."

خدا قطره را به دریا رساند.قطره طعم دریا را چشید.طعم دریا شدن را.اما...

روزی قطره به خدا گفت:"از دریا بزرگتر, آری از دریا بزرگتر هم هست؟"

خدا گفت:"هست."

قطره گفت:"پس من آن را می خواهم.بزرگترین را.بی نهایت را."

خدا قطره رابرداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:"این جا بی نهایت است."

آدم عاشق بود.دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد.اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.

آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت.قطره از قلب عاشق عبور کردو وقتی قطره از چشم عاشق چکید

خدا گفت:"حالا تو بی نهایتی, زیرا که عکس من در اشک عاشق است."

برگرفته از کتاب"هر قاصدکی یک پیامبر است."

نوشته ی عرفای نظرآهاری




قالب وبلاگ