شهید حبیب روزیطلب
شهید حبیب روزیطلب در 23 مردادماه 1339 در شهر شیراز در خانوادهای مذهبی که پدر کارگر مغازة نانوایی بود بدنیا آمد. تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در شیراز تمام و با اخذ دیپلم ریاضی و شرکت در کنکور سراسری در رشته علوم انسانی، جامعه شناسی تهران قبول شد و بیش از یک ترم در دانشگاه نبود که منجر به انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها شد و حدود شش ماه همراه با شهید سعید ابوالاحرار در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل شد که با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل گردید و نهایتاً در عملیات محرّم سال 1361 در 22 محرم همان سال در تپّه 175 به درجة رفیع شهادت نائل آمد.
یکی از دوستان نقل میکند:
«زمانی که حوزه در منزل حضرت آیت الله العظمی نجابت(ره) بود و ما چند سال شبانهروز در آنجا بودیم و کلّاًّ یادمان رفته بود که خودمان هم خانه داریم، پدر و مادر داریم. همه چیزمان مرحوم آقا شده بود. چون ایشان از پدر و مادر و برادر و همه کس برای ما بهتر بودند. روزی حدود ساعت ده ـ یازده بود. بعد از درس آقای گل سنبل با حبیب روزیطلب آمدند در کوچه ایستاده بودند و ما نزد حضرت آقا بودیم. صحبت از ایشان شد. آقا فرمودند حبیب از این جهت به مقام آقای قاضی رسیده است امّا خودش نمیفهمد. فقط فرقی که او با آقای قاضی دارد این است که حبیب صد در صد از خودش بدش میآید و این اشتباه است. باید حدود ده درصد انسان از خودش بدش نیاید تا بتواند در این نشئه زندگی کند. آقای قاضی چند درصدی برای خودشان گذاشته بودند که میتوانستند زنده بمانند. اگر کسی صد در صد از خودش بدش بیاید دیگر نمیتواند در این عالم بماند».
خودش در خاطراتش مینویسد:
«صبح پنجشنبه بر سر تربت شهیدان رفتیم. اوّلبار است که با مادرم به زیارت شهدا میروم. بر سر قبر تازه به خاک سپرده شده میرویم. جسمشان را میگویم. بعضیها جسمشان هم به آسمان میرود. یعنی که جسمشان هم از جنس روحشان میشود. این را بارها به بچهها گفتهام: هیچ دلم نمیخواهد از جسمم هم ذرهای بر خاک بماند. به بچهها میگفتم اگر از جسمم اثری ماند بعد از دفن بر آن سنگی نیندازید و اگر سنگی گذاشتید بر روی آن اسمم را ننویسید.
و بدینسان بود که حبیب روزیطلب که عمری آرزوی شهادت را، لقاء الله را از خدا طلب کرده بود به آرزوی خود رسید که:
«مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی ...»
و آنچنانکه خواسته بود از جسمش نیز اثری برجای نماند. زیرا که جمله جان شده بود.
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
از سایت eshghoshohada.blogfa.com
شهید محمد غیبی
تولد:1/3/1341 شیراز
سمت:قائم مقام فرمانده تیپ امام حسن(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
شهادت:25/10/1365
در شب شهادت شهید محمد, او و چندتن از فرماندهان تیپ در حال حمام کردن بودهاند و همه از زیر دوش بیرون میآیند و شهید محمد همچنان زیر دوش حمام بوده . یکی از دوستانش میگوید محمد زودباش چقدر طول میدهی . شهید میگوید: دارم غسل شهادت میکنم که خدا دلش نیاید مرا شهید نکند همرزمش میگوید: وقتی داشت بعد از حمام لباس میپوشید چنان چهرهاش نورانی و دگرگون شده بود که میخواستم جلو بروم و بگویم محمد مشخص است رفتنی هستی و شهید میشوی لطفاً مرا هم شفاعت کن اما رویم نشد که به او بگویم که داری شهید میشوی .
در هنگام شهادت تیر دشمن به قلب او میخورد که در جیب سمت چپ لباسش زیارتنامه حضرت زهرا (س) بود که سوراخ و خونی میشود و همان زیارتنامهای بوده که ساعتی قبل از شهادتش زیارتنامه را میخوانده است.
برگرفته از سایت farmandehaneshahid.blogfa.com
... خدایا برای چهارمین بار وصیت نامهام را تعویض میکنم و چهار سال است که از جنگ تحمیلی میگذرد و شهادت نصیبم نکردی و در این مدت بهترین دوستانم و نور چشمانم در کنارم، به شهادت رسیدهاند.
خدایا به من کمک کن که لیاقت شهادت در راهت را پیدا کنم و باز با خجالت و شرمندگی،
آخرین وصیت نامهام باشد که مینویسم:
به نام خدا، به نام او که همه چیزم از اوست، زندگیم اوست و زنده به او هستم.
به نام او که بودنم از اوست، رفتنم از اوست و ... ای همه چیزم به یادت هستم، به یادم باش که بدون تو، هیچ و پوچ خواهم بود.
خدایا به من کمک کن که در این دانشگاه بزرگ علم و ادب اسلامی، موفق شوم که جز این، چیزی نمیخواهم، برادران و خواهران!
این دنیا، دنیای آرامش است و همه میدانیم که هیچکدام ما، ماندگار نیستیم و همگی خواهیم رفت. فقط مواظب باشیم پرونده ما سفید باشد...
منبع:کتاب خلاصه خوبیها
برگرفته از سایت ayehayeentezar.com
سردار شهید مرتضی جاویدی
تولد:1337 روستای جلیان فسا
شهادت:18/11/1365 شلمچه
صبح دومین روز حمله ، داخل سنگر فرماندهی قرار گاه خاتم الانبیاء (ص)
احمد کاظمی نتیجة قطعی شب اول عملیات والفجر دو را به من گزارش داد: آقا
محسن ، توی هیچ کدام از سه محور عملیاتی الحاق صورت نگرفته…
کاظم که ساکت شد، گفتم : راحت بگو شکست خوردیم !
احمد سر تکان داد.
متأسفانه همین طوره !
برگشت و به سرهنگ علی صیاد شیرازی نگاه کردم. پرسیدم:برادر صیاد، از
ارتش چه خبر؟
سرهنگ جلو آمد وگفت : آقا محسن ، تعریفی نداره ، دیشب ارتفاع کینگ هم
سقوط نکرده!
مدام مسئوولین سایسی کشور زنگ می زدند و از عملیات می پرسیدن. عملیات
قفل شده بود و دل و دماغی برایم نمانده بود. بلند شدم و طول سنگر را قدم زدم . به
شکست و توقف حمله فکر کردم .لحظه ای گوشم رفت به بی سیم چیِ سرهنگ صیاد
شیرازی که او را صدا می کرد:جناب سرهنگ ، فرمانده لشکر 77 خراسان!
صیاد شیرازی گوشی را گرفت. به صورت او زُل زدم . با خود گفتم : لابد مشکلی پیش اومده!
هرچه می گذشت ، لبخند ظریف سرهنگ توی صورتش روشن تر می شد.
سر تکان داد و شمرده شمرده، با لحن پیروزمندانه و تحکم توی گوشی بی سیم گفت : دست تک تک سربازها را می بوسم. از طرف من بهشون خدا قوت بگید…
گوشی بی سیم را به ستوان لاغر اندام ارتش داد و به علامت تشویق زد روی شانة ستوان جوان. رو به من کرد و گفت : الله اکبر…آقا محسن، تیپ 2 لشکر 77 با
کمک تیپ المهدی(عج) ،کینگ را تصرف کردند. و الآن روی او مستقرن!
خبر خوش سرهنگ شد اکسیژن خالص و تا عمق ریه ام دوید. سر حال و قبراق شدم !
خیلی زود جعفر اسدی (فرمانده لشکر 33 المهدی(عج) که در آن زمان تیپ مستقل المهدی(عج) نام داشت)و برادرش صالح داخل سنگر قرار گاه شد.
سلام آقا محسن!
جلو آمدند و رو بوسی کردیم، گفتم : کینگ آزاد شد.
آومدم همین خبر را بدم !
جعفر، اوضاع مهور شما ؟
جعفر سر کم مویش را خاراند. نقشه لوله شدة توی دستش را پهن کرد کف سنگر قرار گاه.ارتباط ما با گردان مالک قطع شده. کمیل روی ارتفاع صدر موفق نبوده
و تو محاصره دست و پاه می زنه. گردان فجر تو عمق 20 کیلو متری عراق چند پایگاه و ارتفاع مهم رو که بر تنگه و شاهراه دربندی خان مشرفه ، تصرف کرده! الآن
گلوگاه دشمن تو چنگ گردان فجره!
فجر! گردان مرتضی!؟
ها بله!
اشلو؟
ها بله؟
این که خوبه!
بله ، ولی یه مشکل بزرگ وجود داره!
چه مشکلی؟
پایگاه های دور تا دور گردان فجر دست عراقیاست! در اصل ، وضعیت«وحاصره تو محاصره» پیش اومده!
جعفر اسدی ساکت شد، گفتم نظرت چیه جعفر؟!
سر تکان دادو گفت: آقا محسن ، اشلو با دو گروهان اون جا رو تصرف کرده، اما خبری از یه گروهان دیگه اش نداره! دشمن هم از صبح روز قبل از زمین و
هوا دیوانه وار تلاش می کنه تپه رو پس بگیره! موندم چیکار کنم!
به فکر فرو رفتم. سرهنگ هم مثل سیر رحیم صفوی حرف های جعفر اسدی را شنیده بود. رحیم گفت: موقعیت خیلی حساسه! باید با مرتضی حرف بزنیم،
اون تو مرکز جنگه!
جعفر اسدی با مرتضی جاویدی تماس بی سیمی گرفت و گوشی بی سیم را به من داد.
اشلو اشلو ، محسن رضایی هستم!
محسن محسن ، اشلو به گوشم!
سلام آقا مرتضی، اوضاع؟
مخلص آقا محسن عزیز هستم !
خسته نباشی ، وضعیت؟
بچه ها تک تک سلام می رسونن ، ملالی نیس ، جز دوری شما!
بعد انگار که گوشی را به سمت نیروهایش گرفته باشد ، صدای الله اکبر و مرگ بر صدام افرادش را از پشت بی سیم شنیدم! گفتم: اشلو ، وضع تلفات ،
تدارکات و مهمات گردانت…
با آب و تاب گزارش داد: به حول و قوة اللهی ، تعدادی اسیر گرفتیم ، شصت نفر سر پا و تعدادی زخمی و شهید ، آذوقة برادران مزدور عراقی
تا دلتون بخواد موجوده! تا الآن هم پاتک عراقیا رو دفع کردیم. در خدمتیم!
صدای پُرطنین و شاد مرتضی حیرانم کرد. اما وقتی به نقشه و گزارش ها توجه می کردم، بهترین کار بیرون کشیدن گردان فجر از دل دشمن بود. با سرهنگ مشورت
کردم و به مرتضی جاویدی گفتم: اشلو، می تونید تا شب دوام بیارید؟
با صدایی که بوی قاطعیت و توکل داشت ، گفت: آقا محسن ، تا قیامت مقاومت می کنیم و منتظر شما می مونیم!
خدا حفظت کنه ، تا شب دوام بیارید و بعد بکشید عقب!
با لحن متعجب پرسید: عقب نشینی!؟
عقب نشینی را جوری تلفظ کرد که انگار حرف نامعقول زده ام. محتاط گفتم:
ممنونم از رشادتت اشلو، اما شما تو دل دشمن هستید باید زودتر بیاید عقب!
آقا محسن، شاید من منظورم رو بد فهموندم، ما گلوی دشمن را تو چنگ داریم! می مونیم و مقاومت می کنیم تا شما برسین به ما!
با پنجاه شصت تا نیرو غیر ممکنه!
صریح و روشن پاسخ داد: آقا محسن، من و بچه ها هم قسم شدیم نذاریم اُحد تکرار بشه! از حاج جعفر بپرسید!
از فحوای کلامش منقلب شدم. نگاهم نا خواسته رفت به جعفر اسدی که پشت چهره اش لبخند داشت، گفتم:
قصة اُحد چیه؟
آقا محسن، پیش از عملیات مکرر به اون تأکید کردم ، تنگة دربندی خان ، تنگة اُحده! اونم همش تکرار می کرد : اُحد تکرار نمی شه!
شستی بی سیم را با شک فشار دادم.
اشلو، تکلیفی برای موندن ندارین! تازه مهمات و آذوقه هم تموم میشه، موندن خود کشیه!
آقا محسن ، ما مخلص دستور فرماندهی هستیم ، اما اینو هم بدونید که برگشتن ما هم از حلقة محاصرة دشمن ، خود کشی یه!
ولی!؟
حرفم را برید.
آقا محسن، تا دلتون بخواد دشمن برای ما مهمات گذاشته، آب و آذوقه رو هم یه کاریش می کنیم!
توکل کلام مرتضی، نشاط و امید را دمیدبه روحم. اشک توی چشمم حلقه زذ.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: اشلو مقاومت کنید، ببینم چی می شه!
ممنون آقا محسن، اگه شهادت نصیبم شد، سلام من رو با امام خمینی برسون!
دلم لرزید، گفتم: ان شاء الله پیروزید و قول می دم سلام شما و رشادتتون رو برسونم خدمت امام!
یک دفعه صدای هلی کوپتر از بی سیم شنیدم.
برادر محسن ، مهمون داریم، باید آماده پذیرایی بشیم!
بعد از این حماسة تارخی بود که زمینة مقدمات ملاقات با حضرت امام خمینی این مرشد معنوی مرتضی و بچه های او فراهم گردید و امام
معامله ایی با او کرد که تا بحال به قول صیاد با هیچ کسی دیگر نداشته ، امام مرتضی را در آغوش گرفت و پیشانی مرتضی را بوسه زد و
این بوسه تاج افتخاری بود که مرتضی از امام امت گرفت.
بزرگی این حماسه به قدری مهم بود که در آن زمان حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی در یکی از خطبه های نماز جمعه به آن پرداخت و
این حماسه را به عنوان سندی پر افتخار در دفتر تاریخ دفاع مقدس و جنگ هشت ساله رزمندگان اسلام ثبت گردید.
جا دارد که در این جا جمله مشهور سردار شهید صیاد شیرازی را بیان کنم
او می گوید:
در تمام دورانی که همراه رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس خدمت حضرت امام می رسیدم ، فقط یک بار دیدم که امام رزمنده ای را در
آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید ، و آن کسی نبود جز شهید مرتضی جاویدی ، یا همان اشلوی معروف. (2)
اینگونه بود که وقتی صیاد شیرازی به قصد زیارت مزار شهید مرتضی جاویدی در روستای جلیان (شهرستان فسا در استان فارس) می رفتند
از فاصلة چند متری قبر شهید مرتضی جاویدی با پای برهنه وارد می شدند.
به عنوان حسن ختام از دستنوشته های
شهید جاویدی برای شما مینویسم
(( نمیدانم من چکار کرده ام که شهید نمیشوم
شایدقلبم سیاه است. خدارحمت کند حاج مجیده ستوده را ،وقتی باهم
صحبت میکردیممی گفتیم اگر جنگ تمام شود ما زنده باشیم چکار کنیم ؟ واقعاّنمی شود زندگی کرد و به صورت خانواده های
شهدا نگاه کرد...
واین جاست که ماوجاماندگان از قافله نورباید بگوییم
خوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند.))
برگرفته از mortezajavidi.blogfa.com
روزهای بعد از شهادت ، پیر زن به قبر پسرش گلاب میپاشید و میگفت :
- دیدی نخوندم عزیزم ، دیگه برات آیت الکرسی نخوندم ، پسر گلم ...
و بعد روی قبر بقیه شهدا هم گل میگذاشت و میرفت ...