قطره, دلش دریا میخواست.خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت:"از قطره تا دریا راهی ست طولانی.راهی از رنج و عشق و صبوری.هر قطره را لیاقت دریا نیست."
قطره عبور کرد و گذشت.قطره پشت سر گذاشت.قطره ایستاد و منجمد شد.
قطره روان شد وراه افتاد.قطره از دست داد وبه آسمان رفت.
و هر بار چیزی از رنج و عشق وصبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت:"امروز روز توست.روز دریا شدن."
خدا قطره را به دریا رساند.قطره طعم دریا را چشید.طعم دریا شدن را.اما...
روزی قطره به خدا گفت:"از دریا بزرگتر, آری از دریا بزرگتر هم هست؟"
خدا گفت:"هست."
قطره گفت:"پس من آن را می خواهم.بزرگترین را.بی نهایت را."
خدا قطره رابرداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:"این جا بی نهایت است."
آدم عاشق بود.دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد.اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت.قطره از قلب عاشق عبور کردو وقتی قطره از چشم عاشق چکید
خدا گفت:"حالا تو بی نهایتی, زیرا که عکس من در اشک عاشق است."
برگرفته از کتاب"هر قاصدکی یک پیامبر است."
نوشته ی عرفای نظرآهاری
اینکه مدام به سینه ات می کوبد, قلب نیست؛ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود...
قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس.
اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟؟؟...
آدم ها, ماهی ها را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه.
اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد, قلب است...
تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.
کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.کاش...
بگذریم...
دریا و اقیانوس به کنار, نامنتها و بی نهایت پیشکش.
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی.این آب مانده است و بوگرفته است.و تو می دانی آب هم که بماند می گندد.آب هم که بماند لجن می بندد.وحیف از این ماهی که در گل و لای بلولد وحیف از این قلب که در غلط بغلطد.
برگرفته از کتاب در سینه ات نهنگی می تپد
نوشته عرفان نظرآهاری
تو غربت بودم دوستانی داشتم همراه...
عصر پنج شنبه که میشد روز دیدار میرسید...
من بودم و اونها و...
یک شب جمعه ای ضیافتی ترتیب دادند دعوتم کردند...
راهم دادند تو ضیافت خوبان...
منی که لایق همجواری خوبان نبودم و نیستم...
اما الان تو شهر خودم تو خونه ی خودمم ولی...
خدای مهربونم, پناهگاه تنهاییهام ...
خسته ام ...
بریده ام ...
اما با تمام اینها خوشحالم ...
خوشحالم چون تو رو دارم ...
چون میدونم هوامو داری ...
کنارم هستی ...
مخصوصا الان ,مخصوصا تو این شرایط که بیشتر از همیشه احساست میکنم...
با اینکه لیاقتشو ندارم ولی یه خواسته ی بزرگ ازت دارم ...
به عزت و جلالت قسمت میدم هر چه زودتر نصیبم کن ...
عاجزانه التماست می کنم...
خیلی منتظرم نذار ...
زودتر آزادم کن ...
که برسم به رهایی ...
هزار ویک اسم داری و من از آن همه اسم "لطیف" را دوست تر می دارم...
خوب یادم هست از بهشت که آمدم تنم از نور بود و پر وبالم از نسیم.
بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم.
اما زمین تیره بود.کدر بود, سفت بود وسخت.
دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد.
ومن هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار.دیگر نور از من نمی گذرد...
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ,چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام ,
گریه نمی کنم تاتمام نشود, می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف
این رسم دنیاست که اشک, سنگ ریزه شود و روح, سنگ و صخره؟
این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم, وقتی سراپا کدریم, به چشم می آییم و دیده می شویم, اما لطافت هرچیز که از حد بگذرد, ناپدید می شود.
یا لطیف
کاشکی دوباره مشتی , تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم وناپدید می شدم
مثل هوا که ناپدید است,مثل خودت که ناپیدایی...
یا لطیف
تنها مشتی, تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش...
برگرفته از کتاب"در سینه ات نهنگی می تپد نوشته عرفان نظرآهاری