قول میدم...
سردار حسین ایرلو
شهادت:26/12/1363 محور شرق دجله
"چیه چرا میخندی مرد حسابی؟مگه من خنده دارم؟"
"نه بابا!داشتم با خودم فکر میکردم هر کی شهید بشه تو میاریش عقب.حالا اگه یه روز تو شهیدبشی ما چطور این هیکل درشت رو حرکت بدیم."
خندید و گفت:"اصلا ناراحت نباش.قول میدم هیچکدومتون به زحمت نیفتین."
"چطوری؟"
"طوری شهید میشم که حتا توهم بتونی منو بیاری عقب."
با خنده گفت:"اگه اینطور باشه که خوبه.قول میدی؟"
"قول میدم."
و به قولش عمل کرد وقتی آن مین ضدنفر منفجر شد وشهید شد.از آن هیکل درشت فقط پای چپش باقی موند.اونم از زانو به پایین...
...الاغ لگدم زده!!
سردار شهید عباس کریم پور
تولد:4/2/1340 شیراز
سمت:مسئول محور عملیات
شهادت:19/10/1365 محور شلمچه
او هم یکی از جوانانی بود که طناب راکشیده بود تا مجسمه شاه از وسط میدان پایین بیفتد.
سرو صدای جمعیت مرا به سمت در خانه کشاند.دو نفر زیر بغلش را گرفته بودند و می آورند:
"یا فاطمه زهرا(س)چی شده؟"
بلند بلند میخندید و سعی میکرد با خنده به ما آرامش بدهد.
"بی خیال...اصل کار اون بود که باید پایین می اومد...من طوریم نیست!"
شب تا صبح درد کشید و به روی خودش نیاورد.بالاخره صبح به اصرار پدرش او را به بیمارستان سعدی بردیم.دکتر از او پرسید:
"چه کار کردی پسرجون!چه بلایی سر خودت آوردی؟"
"هیچی دکتر.راستش الاغ لگدم زده!"
از بس این جمله را با خنده و تمسخر گفت.دکتر جوان به خودش گرفت وبا عصبانیت از اتاق بیرون رفت.
"این چه طرز حرف زدن با دکتره؟خوب راستش را بگو که مجسمه شاه افتاده رو پات!"
"دروغ که نگفتم.الاغ الاغه فرقی که نداره؟!...داره؟؟"
رجعتی ناخواسته (داستان برگشت شهید به آغوش خانواده از قول برادر شهید پاسدار حاج مهراب جانبازی)
شهید محمد حسین جانبازی رزمنده ای دلیر بود که لحظه ای آرام و قرار نداشت و دائم در فراق معبود میسوخت و مرغ جانش هر آن به سوی دیار عاشقان حق یعنی به سوی جبهه به پرواز در می آمد و در فضای لا ینتهی و معنوی میادین نبرد با خصم درون و بیرون به مبارزه میپرداخت و از چشمه ساران روح نواز معارف الهی سیراب میشد
شهید جانبازی در روز 24 اردیبهشت سال 1365 در جبهه شرهانی ، هنگام انجام یک عملیات ایذائی در محور پیچ انگیز (شیار بجلیه) پس از رشادت فراوان خلعت زیبای شهات پوشید و روح ناآرام او قفس تن را رها کرد و در وار محبوب و معشوق خود آرام گرفت.
جان خانواده اش در فراق این عزیز سفر کرده میسوخت و میگداخت و هر لحظه در انتظار بازگشت پیکر پاک و خونین بال او بودند. این انتظار نزدیک به ده سال به طول انجامید تا اینکه در یک گردهمایی سیاسی که برادران منطقه جنوب کشور در آن شرکت داشتند با یکی از دوستان که ده سال پیش در دوره تربیت مربی عقیدتی سیاسی سپاه هم دوره بودیم دیدار مبارکی کردیم. این برادر در زمان شهادت برادرم (شهید محمد حسین جانبازی) در شیراز بود و در جریان امر قرار داشت هنگام نماز ظهر که برای تجدید وضو میرفتیم ، داستان خوابی را که در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شده بود ، برایم تعریف کرد.
با شنیدن این حرف قلبم به تپس افتاد و گفتم :
در چه تاریخی ؟ کدام شماره؟
گفت: دقیقا نمیدانم ولی حدود سه یا چهار ماه پیش آن را خواندم.
حرف این برادر ، مرا به شدّت به فکر فرو برد.
خدایا آیا ممکن است که گمشده ما پیدا شده باشد و یار سفر کرده ما از سفر آمده باشد و ما ندانیم؟
شب را با انتظاری طولانی سپری کردم و روز دوسنبه 20/9/1374 همین که به محل کارم رسیدمسراغ بایگانی روزنامه ها رفتم.تمام روزنامه ها را از اول سال 74 بررسی کردم . کم کم داشتم ناامید میشدم اما در عین ناباوری ، در روزنامه روز سه شنبه 18 مهر 74 در صفحه جبهه و جنگ چشمم به مطلبی تحت عنوان در جستجوی نور(کرامت یک خواب) افتاد.قلبم به تپش و نفسم به شماره افتاد. شروع کردم به خواندن مطالب ، هر خطی که میخواندم هیجانم بیشتر میشد.ناگاه چشمم به اسم برادرم افتاد. با ولعی خاص به خواندن ادامه دادم. هر چه بیشتر پیش میرفتم گمشده خود را بیشتر در دسترس میدیدم خدایا چگ.نه ممکن است ؟ این برادر گفته اوایل سال 72 و اینک اواخر سال 74 است. سوالی به بزرگی ده سال در ذهنم نقش بست برای چند لحظه خود را در یک بن بست دیدم . با شتاب گوشی تلفن را برداشتم و با معاونت ایثارگران لشکر 19 فجر که برادرم جمعی آن بود تماس گرفتم و جریان روزنامه را با آنها در میان گذاشتم و پرسیدم ؟
پیکر برادر من کجا رفته ؟
آنها نیز لحظه ای مبهوت ماندند . برادر . . . مسئول ایثارگران گفت : روزنامه را بردار و بیاور .
فوری مرخصی گرفتم و چند کپی از روزنامه گرفتم و راهی لشکر 19 فجر شدم. برادر ... منتظر بود زیرا این مسئله برای آنها هم مهم و ارزشمند بود . پس از مطالعه روزنامه ، از تعجب حیران و مبهوت شد . پس این شهید چه شده است؟ گوشی تلفن را برداشت و با اهواز ، برادر نظرزاده که خاطره را بیان کرده بود، تماس گرفت . امّا برادر نظرزاده نبود گفتند فردا می آید. قرار شد فردای آن روز به لشکر بروم و از آنجا با برادر نظر زاده تماس بگیرم .
صبح زود به پادگان امام حسین ، لشکر 19 فجر ، رفتم و از آنجا با اهواز تماس گرفتم . برادر نظر زاده آن سوی خط بود ، جریان را به ایشان اطلاع دادم و موضوع روزنامه را مطرح کردم ، گفت :
بله این نخواب را من دیدم و ما پیکر شهید را طبق همان نوشته و با همان مشخصات پیدا کردیم .
پرسیدم : پس پیکر این شهید کجا رفته ؟ چرا تحویل خانواده او نشده است؟ لطفا شماره پلاک و تاریخ انتقال شهید یه تهران را به ما بدهید.
نگاه میکنم و نیم ساعت دیگر زنگ میزنم .
گوشی را گذاشتم حدود 45 دقیقه طول کشید که زنگ تلفن به صدا در آمد ، گوشی را برداشتم ، برادر نظر زاده بود . گوشی را به برادر ... مسئول واحد ایثارگران لشکر 19 فجر دادم. او گفت:
شماره پلاک AJ-511-223 در تاریخ 19/7/73 به تهران انتقال داده شده است .
خدایا چه میشنوم ؟ پیکر برادرم 14 ماه پیش به تهران رفته آن هم با این همه مشخصات واضح و دقیق ؟ پس چه شده است ؟
برادر ... مسئول ایثارگران فوری شماره تلفن ستاد معراج شهدای تهران را گرفت. امّا با اینکه چندین بار به جاهای مختلف تلفن کردیم آن روز هیچ نتیجه ای نگرفتیم .
شب را با سختی به صبح رساندم و صبح که به محل کارم رفتم ، بعد از راه اندازی مقداری از کارهای روزمره ، ساعت 10 صبح چهارشنبه با برادر ... تماس گرفتم . ایشان گفتند :
بله پیکر شهید در ستاد معرا شهدای تهران است .
سرم گیج رفت ، اتاق دور سرم چرخید . خدایا چه میشنوم؟ چه عاملی باعث شده که عزیز ما 14 ماه در گوشه ستاد معراج تهران باشد . واقعا که عجیب است چرا که این شهید ، شهادتش ، مفقود شدنش پیدا شدنش همه و همه راز و رمز بود . گوشی را گذاشتم و چون آن لحظه کسی در اتاق نبود ، کمی گریستم و از طرفی خدا را شکر کردم که بالاخره این انتظار به پایان رسید .
بسیار منقلب و مضطرب بودم و پنهان کردن احساسات برایم بسیار مشکل بود . ظهر که به منزل آمدم به همسرم گفتم که پیکر شهید در تهران است، پرسید: حالا باید چه کنیم ؟
گفتم : صبر کن و مسئله را با کسی مطرح نکن تا پیکر شهید که به شیراز آمد ، یکی دو روز قبل از تشییع با اقوام در میان میگذاریم.
پیکر شهید همان شب به شیراز و به ستاد معراج شهدای لشکر انتقال یافت. روز جمعه و شنبه را صبر کردم و روز یکشنبه برای برنامه ریزی مراسم تشییع و رویت پیکر مطهر شهید به لشکر رفتم و بعد از نماز پیکر منوّر شهید را رویت کردم و وسائل شخصی همراه او را بازدید نمودم . لحظه بسیار سختی بود : برادری پس از ده سال میخواست برادرش را زیارت کند و با او تجدید دیدار نماید. تنها سلاح من گریه بود پس از گریه گفتم :
خدایا تو را شکر میکنم این قربانی را از ما بپذیر .
گفتنی است : حاج مهراب جانبازی در حین بیان خاطرات و ماجرای شهید معزز(کرامت یک خواب) سیّد محمد حسین جانبازی از علاقه و ارادت وصف ناشدنی شهید نسبت به ساحت مقدس و مطهر و با عظمت بی بی دو عالم حضرت صدیقه طاهره (س) میگفت ، به طوری که بارها در جمع دوستان و همسنگرانش گفته بود که اگر توفیق شهادت نصیبش شود دوست دارد همچون مادر سادات حضرت زهرای مرضیه (س) مفقودالاثر گردد ، که به دلیل اظهار ناراحتی و نگرانیها و ابراز احساسات و عواطف مادرانه مادر معظم شهید در فراق فرزند عزیزش و توسّلات مکرر ایشان به اهل بیت (ع) خاصه بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) این چشم انتظاری و دوری به بیش از ده سال نینجامید ، هر چند که این معمّا همچنان باقی خواهد ماند که چرا با توجّه به پیدا شدن شهید در سال 72 و انتقال آن به ستاد معراج شهدا در تهران و با عنایت به اینکه مشخصات ایشان نیز از قبیل نام و نام خانوادگی ، نام پدر ، محلّ اعزام ، و ... مشهود بوده ولی گویی اینکه اصلا وجود این بزرگوار از یاد و خاطر آن عزیزان زحمتکش ستاد معراج بیرون رفته و اصلا انگار بنا نبوده که ایشان را بعد از شناسایی به وطن خود منتقل نمایند ... و شاید هم به اعتقاد این حقیر ، دور شدن و دل کندن از سفره با برکت معنوی خانم حضرت زهرا (س) که مشهورند به مادر شهدا و خاصه مفقودین برای این عزیز شهید خیلی سخت بوده که اینگونه آرام آرام و با تامل قصد وطن میکند و شاید هم در زمان مراجعت ، زبان حال شهید به مادر بزرگوارشان این بوده ...
از چه داری مادرا اینگونه هول و واهمه
کرده بر ما مادری ، مادر جناب فاطمه(س)
کاش میشد تا بمانم بر سر خوانش هنوز
ای دل امشب از غم هجران بسوز
و یا اینکه گفته باشند:
کاش میشد قطره ای از آب دریا میشدم
کاش مادر ، تا ابد مهمان زهرا میشدم
برگرفته از سایت shahidevesal.com
نام: سیّد محمد حسین جانبازینام پدر: لهراسبمحل سکونت : شیرازتاریخ تولّد: 1339تاریخ شهادت : 1365/02/24زمان یافتن ایشان اوائل سال 72 ، تاریخ دفن شهید 1374/09/30 مطابق با سوّم شعبان روز میلاد آقا امام حسین (ع)کرامت یک خواب(داستان تفحص سید محمد حسین جانبازی)
تقریباً اوایل سال 72 بودکه در خواب دیدم در محور «پیچ انگیز» و شیار «بجلیه» در روی تپه ی ماهورها، شهیدی افتاده که به صورت اسکلت کامل بود و استخوان هایش سفید و براق! شهید لباسی بر تن داشت که به کلی پوسیده بود. وقتی شهید را بلند کردم، اول دنبال پلاکش گشتم و آن را پیدا کردم. کاملاً خوانا بود. سپس جیب شهید را باز کردم و یک کارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جیبش در آوردم. روی کارت دست کشیدم تا اسم روی کارت مشخص شد: «سیّد محمدحسین جانبازی» ، فرزند لهراسب، از استان فارس. یکباره از خواب بیدار شدم و پیش خود گفتم: « حتماً این خواب هم مثل خواب های دیگر است و از پرخوری بوده!!!» خلاصه زیاد جدی نگرفتم ولی شماره ی پلاک و نام شهید را در دفترچه ام یادداشت کردم.حدود دو هفته بعد که در محور شمال-فکه به «تفحص» رفته بودیم، با برادران اکیپ مشغول گشتن شدیم. دیگر ناامید شده بودم. یک روز نزدیک غروب که داشتم از خط برمی گشتم، چشمم به یک شیار نفررو افتاد. در همین حین چند نفر از بچه ها که درون شیار بودند، فریاد زدند: «شهید! شهید!» و چون مدت ها بود که شهیدی پیدا نکرده بودیم، همگی ناامید بودیم. جلو رفتم، بچه ها شهید را از کف شیار بیرون آورده بودند، بالای سر شهید رفتم. دیدم شهید کامل و لباسش هم نپوسیده است. احساس کردم شهید برایم آشناست، وقتی جیب شهید را گشتم، کارتش را درآوردم و با کمال حیرت دیدم که روی کارت نوشته: « محمدحسین جانبازی»! وقتی شماره ی پلاک را با شماره ی پلاکی که در خواب دیده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره ی پلاکی است که در خواب دیده بودم. تنها چیزی که برایم عجیب بود، نام «سیّد» بود! من در خواب دیده بودم که روی کارت نوشته: «سیّد محمدحسین جانبازی» ولی در زمان پیداشدن شهید، فقط نام «محمدحسین جانبازی» ، فرزند لهراسب، از استان فارس ذکر شده بود. اینجا بود که احساس کردم لقب «سیّد» ی را بعد از شهادت از مادرش زهرا سلام الله علیها به عاریت گرفته است و جز این نبود! به نقل از برادر نظر زاده از یگان تفحص تیپ 26 انصارالمومنین
برگرفته از سایت shahidevesal.com
|
شهید شیرعلی سلطانی شیرازی
شهید بی سر
قبل از عملیات طریق القدس (فتح بستان) یکی از بچهها خواب دیده بود که حاج شیر علی سلطانی، پرچم روی دوشش است و سرش یک متر بالای بدنش حرکت میکند. بعدها که حاجی را دیدم قضیه خواب را برایش تعریف کردم، گفت: «بله! در فتح بستان موج انفجار مرا بلند کرد و محکم به زمین زد و من از ناحیه سر مجروح شدم. تمام بدنم از حرکت افتاد. نمیتوانستم حرف بزنم، اما اطرافم را حس می کردم حتی حرفها را هم می شنیدم. تا اینکه مرا در پلاستیک پیچیدند و همراه با شهدا به سردخانه فرستادند. سرما بر من تأثیر گذاشت و کمکم داشتم یخ میکردم. در همان حال به یاد حضرت اباعبدالله(ع) افتادم و از ایشان استمداد کردم. گفتم " یا امام حسین من عهد بستهام بدون سر شهید شوم، پس شرمندهام نگذار." در همین لحظه چند نفر وارد سردخانه شدند، نفسم به پلاستیک خورده و عرق کرده بود. به محض اینکه متوجه شدند، سریع مرا بیرون آوردند و به من اکسیژن وصل کردند.»
اشک در چشمانش حلقه زده بود. دستی به پشت من زد، پلک هایش را به هم نزدیک کرد و گفت: « من مطمئنم که بدون سر شهید خواهم شد.»
خاطره
قبر کوچک حاجی
خاکهای نمناکی در زاویه چپ حیاط مسجد ریخته شده بود. به دنبال رد خاکها به کتابخانه رسیدم. گودالی در وسط کتابخانه بود. آرام جلو رفتم. گودال درست به اندازه قد و قواره یک انسان بود. ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت. حاج شیر علی در گودال خم شده بود. با صدای بلند گفتم:« سلام حاجی، خسته نباشید.»
آرام نگاهش را به پشت سر چرخاند و سلام کرد. صورتش سرخ به نظر میرسید، حاجی که بیرون آمد، دیدم گودال مثل یک قبر است، حتی لبه و لحد هم داشت. گفتم: «پناه بر خدا! این برای کیست؟»
لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: « این قبرِ حقیر فقیر، شیرعلی سلطانی است.»
به داخل قبر که نگاه کردم به نظرم برای قامت رشید حاجی، کوچک بود. بهار سال 1361 پیکر خونین شیرعلی را به کتابخانه آوردند. برای پیکر بی سر حاجی اندازه قبر کافی به نظر میرسید، یک لحظه زمین و زمان در مقابل چشمانم تیره و تار گشت. او بارها گفته بود: « من شرم دارم که در روز محشر در محضر آقایم اباعبدالله(ع) سر داشته باشم.»
وصیت نامه:
خمپاره ها بر من ببارید!
... دیگر وصیتم این است که دو سخن دارم که به عنوان پوستر چاپ شود تا منافقین و ضد انقلاب بدانند ما با خونمان از ولایت فقیه حمایت خواهیم کرد. آن دو سخن این است:
1- بار الهی از ساخت مقدست تقاضا دارم آن هنگام که به فیض شهادتم می رسانی ابتدا قلبم را از کار مینداز تا در آخرین لحظات عمرم به یاد تو و امام زمانم(عج) بوده و با تمام توانم فریاد بزنم خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگه دار.
2- اگر ریختن خون ناقابل من فرج مولایم امام زمان(عج) را نزدیکتر می کند، پس ای خمپاره ها بر من ببارید و خونم را بریزید.
به امید دیدار در بهشت موعود در کنار دست امام حسین(ع) و همه خوبان عالم. برادر شما شیر علی سلطانی ، جبهه شوش دانیال، 29/12/1360 ( سه روز قبل از شهادت)
برگرفته از سایتtanvir.ir